فال کلاغ

مهدی بابائی
mehdi_expert1999@yahoo.com

شب بود و پائیز. شازده کوچولو كه حسابی بزرگ شده بود، نفسش را در سینه حبس کرد و با صدای دو رگه‌ی تازه و رسایش برای دریوزی كه در آن نزدیكی، تا صبح لبِ رود می‌نشست، با كسی حرف نمیزد، ستاره‌ها را نمی دید ولی میشمرد! و به هزار كه میرسید میخندید، پرقدرت و دلنشین آواز خواند:
« مهتاب با شب راه نیومد
خزون که کوتاه نیومد
چشمات که بارونی شدند
ابرا که زندونی شدند .... »
آوازش را خواند و تمام که شد با كنجكاوی از درویش پرسید چرا؟!
دریوزه كتابش را برداشت، صفحه اول را باز كرد و از نو شروع به خواندن كرد:
" چرا اینهمه فرق میكند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی ته گور فرق میكند با تاریكی اتاق؟ ... فرق میكند با تاریكی ته چاه؟ ... فرق میكند با تاریكی زهدان؟ ... وقتی دایی با آن دو حفره خالی .... "
مثل كسی كه یك دفعه یاد چیزی میافتد "چاه بابل" را بست، تأملی كرد... و دوباره دهان گشود: « فرق میكند... تاریکی با تاریکی، سیاهی با سیاهی... تاریکی شبِ عشق فرق میکند با تاریکی ازل، با تاریكی ستاره‌ای تازه‌خاموش، با تاریكیِ یك وجب از سیاهی امشب.... فرق میکند با سیاه‌مشقِ یك کودکِ خسته.... با سیاهی دو ابروی شکسته، با تاریكی یك ذهنِ زیبا... با سیاهی منظره‌ی ویرانی یك آدم، با تاریكی فراموشی، با تاریکیِ بی‌اختیارِ تا همیشه.... »
آهی كشید و با طنین خشن‌تری ادامه داد: « ....با سیاهیِ بخت، با سیاهی داغِ فرزند، با تاریكی لحظه‌هایِ بی‌تو بودن، با تاریکی مور مور پشت.... »
مكثی كرد... با لحنی تأسف بار گفت: « با تاریكیِ ابد »
توده‌ی ابری كوچك از حركت ایستاده بود و نور ماه در حجم وسیع ابر منعكس شده بود. پس از چند لحظه سكوت درویش حركتی به تمام تنش داد، نگاهی به دو پای خسته و دو دستِ بی‌آرزویش كرد، گردنش چرخید و نگاهش را از چهره‌ی خندانِ پسر دزدید، زبان باز كرد و گفت:
« در این دنیای پستِ وانفسا که تنهایی حكم كیمیاست، ولی با این دل شکسته و شیدا باز هم هیچ روزن امیدی فریبا نیست، این انتظار است كه سر به ثریا میكشد و ویرانیت را برای همه هویدا، نه آینده رویا میشود نه گذشته مهیّا، اقتدار لحظه است و حال. در بین همه هستی ولی سوخته و فنا شده. نفس میكشی نه برای زنده بودن، نمی‌میری نه بخاطر ترس، زمان می‌ایستد نه برای غنیمت... كه همه و همه وازدگی و وابستگی است! به چی؟ خدا میداند.... پس از سال‌ها دست و پا زدن زیر یك خرمن آوار تنهائی، به وسعتِ بی‌کسی، به وسعتِ مرگ، تنها كاری كه از دستم برمی‌آمد عاشق ماندن بود، كاری كه از هر بنی بشری به راحتی سر میزند ولی... آدمها درد مشترك هم داشته باشند همدیگر را نمی فهمند، فكر میكنند دردشان با دیگری فرق دارد... فكر میكنند آرزوهایشان از بقیه جداست و حتی از آرزوی آنها بزرگتر است، غافل از....
با اینكه همه عاجز از درك اطرافیانند، شكایت می‌كنند از درك نشدن، ناله میكنند از بی احساسی‌ها، از دروغ‌ها و خودخواهیها، از زخم زبان‌ها و دوروئی‌ها.... عشق كه تنها واژه‌ی بدیهی و گویا در تمام زمانها بوده، پس چرا همیشه یه جای كار می‌لنگد؟ چرا وقتی به كسی اظهار عشق میكنی، میخندد و با ریشخندی افسونگر، نمك لای درز از هم باز شده‌ی زخمت میپاشد؟
خنده‌های تمسخرآمیزِ گذرا و پیروزمندانه‌ای كه روزی مقابل خود نیز خواهد دید... ولی باز هم گله میكند از درك نشدن، از نفهمیدن، و به ذهن بسته‌اش هرگز خطور نمی‌كند كه بابا تنها كارمان یا خندیدن است یا خنداندن! و چه بهانه‌ای برتر از عشق برای خنده؟! »
شازده فهمید به هزار كه میرسید نمی‌خندید، خیال میكرد كه می‌خندد... بی‌درنگ پرسید: «یعنی هنوز هم دوستش داری؟! »
دریوش خندید و گفت: «دوست داشتن مثل سایه هست و از آن بدتر... تا وقتی كه کنارت هست آنقدر دوستش داری كه مثل سایه همیشه با تو هست. هر جا میروی دنبال توست، پشت كه میكنی، پشت میكند، ولی بر میگردی می بینی باز روبه‌رویت است... هر لحظه و هر مكان با توست... وقتی كه نیست، وقتی كه رفت، مثل سایه‌ای كه جلویت افتاده، تو را همیشه دنبال خودش میكشد، ولی افسوس که هیچ وقت به سایه‌ات نمیرسی... سایه وقتی سایه است كه نور باشد، كه اگر نور نباشد دیگر سایه نیست. وقتی تاریكی چنبره زده به زندگیت، وقتی هیچ نور امیدی نیست، وقتی سایه‌ای نیست كه به آن پناه ببری... در این تاریكی هر سایه‌ای باشد گم میشود، مثل حیوانی حریص میبلعد و كورسوئی از روشنایی باقی نمیگذارد، سایه‌ای نمی‌ماند، این تو هستی كه می‌مانی، در عمقِ یك تاریكی مطلق، كه نه دوست داشتن معنی دارد نه دوست نداشتن، نه تنفر و كینه جائی دارد نه گذشت و فراموشی، تو هستی و كوله‌باری از خاطره، زیر حجمی از تاریكی، زیر سایه‌ای كه فقط دوست داشتن است... »
شازده كوچولو كه سبیل دو رنگش تازه پشت لبش سبز شده بود، لبخند زننده‌ای زد. درویش بی مهابا پرسید: « تو چی؟»
جا خورد، صدائی شبیه شكستن چیزی در كاسه‌ی سرش پیچید، یاد تفأل دیشب افتاد که جان تازه‌ای گرفته بود: "یوسف گم‌گشته باز آید .... " به یاد ماه شب چهارده دیشب خواست همه چیز پشت پرده را بریزد روی دایره، خواست بگوید که بوی توت فرنگی نَشُسته میداد، خواست بگوید كه همه چیز و همه کسش... ولی لب و زبانش از پرده و دایره پیشی گرفتند و كلماتی برّنده‌تر تحویلش دادند:
« روی دستم جا به جا پر از زگیل بود، کسی با من دست نمیداد، همه از من فراری بودند، دیگر شازده کوچولو نبودم، بزرگ شده بودم، مثل جن دیده‌ها هر شب کابوس میدیدم، خبری از خوابهای صورتی نبود، میدیدم که آسمان هم دروغ میگوید... میدیدم که میگفت من آبی نیستم، میدیدم که میگفت من بی ستاره‌ام، میگفت دیگر بوی تنت را نمیدهی، دیگر جای پایت تا خدا باقی نیست، حتی میگفت دیگر نیلوفر بسته، باز نخواهد شد... ولی پری چیز دیگری بود، از زگیل های روی دستم فراری نبود، از میخچه‌های ملتهب کف پایم نمیترسید، مرا میخواست نه شازده کوچولو را... میدانم، میدانم که آسمان آبی نیست ولی مَن، مَن.... تو كه نمی بینی، تو كه از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای، دیده‌ای ماه هم غروب میكند؟ دیده‌ای وقتی غروب میكند از خورشید هم سرخ‌تر میشود؟ دیده‌ای ماه هم خون میشود؟ دیده‌ای خونین‌تر از خورشید؟»
از دوردست بانگ جغدی می‌آمد... فهمید باز عجولانه و بی‌هدف چیزی پرانده‌است! حرفش تمام نشده، حنجره‌ی درویش خِرخِری كرد، دردی كهن از تیره‌ی پشت به درونش چنگ انداخت و تا مغز استخوانش تیر كشید، سینه‌اش را صاف كرد و باز ادامه داد:
« بعد از گذشت سال‌ها از آن خنده‌ی شیطانی، سالهائی كه قلبِ زمان به یکباره از تپش ایستاد و لغتِ آینده را برای همیشه از دایره لغاتم محو كرد، این من بودم كه عقربه‌های ساعت را به اجبار به جریان میانداختم، بیچاره‌ها خیال دویدن نداشتند... حال بعدِ این همه عمر تنها چیزی كه برایم ماند خاطره‌ی همان لكّه‌ی لبخند ملیح و مرموزیست كه لحظه‌ای روی لب‌هایش نشست و برای همیشه در خاطرِ من خشكید... تنها چیزی كه نماند و دوشادوشم نیامد و اصالت خود را از دست داد مرگ است! چیزی كه حالا اوست كه از من میترسد نه من از او! مرگ تنها واژه‌ی بی‌ریائیست كه دیدم، ولی... او هم جائی در این دنیا ندارد، دنیائی رنگارنگ و متنوع از دروغ، انباشته از دوروئی و سرشار از بوی تعفن امثال خودم! مرگ هم خواهد مُرد و شاهد خنده‌ی من خواهد بود. به زودی.»
شازده کوچولو دیگر نخندید.
نسیم ملایمی می وزید. پائیز بود. در همان حالت ایستاده، نگاهش به نقطه‌ای محو و تاریك، لابلای برگهای پژمرده، خیره مانده بود. کمی دورتر کلاغی روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید، تن خونی‌اش پیچ و تاب میخورد و با هر حرکت بال‌‌ها، نعره‌ای جنون‌آسا میكشید و یک کرور پر و پوش در هوا پراكنده و سپس آرام آرام نقش بر زمین میشد، آنطرف‌تر پسربچه‌ای گریان کنار دسته‌ای گل مریم، به تنه‌ی درخت لم داد بود و از پشت چشمهای درشت و اشک‌آلودش منظره ویرانی و پیشمانی را در هم می‌آمیخت. زار زار میگریست و در هاله‌ای سنگین از بی‌اعتنائی پیرمرد و صدای جان كندن كلاغ، با هر هق هق دستش می لرزید و با ضربه‌ی ملایمی، سنگ تلو تلو میخورد و فاصله‌اش را تا انگشتری طلا كمتر میكرد... پیرمرد اینجا بود و اینجا نبود. آخرین تفألش به حافظ زیر لب زمزمه میشد و پوزخندی تأسف بار گوشه‌ی آن نقش میبست... خوب یادش بود، درست آن شب مهتابی بود. در پیچ و خم فکر و خیال، کلّه‌ی طاس به نرمی در کلاهِ پشمی‌اش‌ جا گرفت. لرزش خفیفی از انگشتان پا وارد بدن میشد و با عبور از مهره به مهره‌ی ستون فقرات در شانه‌ها رخنه میكرد و رعشه‌ای ملالت‌آور از دستانش بیرون میجهید- لرزه‌های طاقت‌فرسا نشئت گرفته از عبور کند ثانیه‌ها- رعشه‌های خفیف و پنهانی رگ و پی که او را مثل هر روز به گذشته میبرد... به یاد می‌آورد که چگونه شانه‌ها را بالا میکشید و دست در موهای ژولیده‌ی خود میکرد، ولی حالا... ارتعاش دستها، شانه‌های از قواره افتاده، کلّه‌ی طاس و آن کلاه پشمی.
گریه‌ی بریده بریده‌ی پسرک تبدیل شده بود به نگاهی مست و ویرانگر. نگاهی ساکن که پیامد مرگ کودکی گستاخ و بازیگوش بود نه کلاغی حریص و نگون بخت! کودکی تنها با دلی غرق در خون، که گل میفروشد. طفلی معصوم و بی ادعا، با یک خاطره، یک تصویر، یک انگشتری طلا...
پیرمرد از جا کنده شد. در سکوتی پریشان‌کننده و حتی وهم‌انگیزتر از روزه‌ی سکوت، به‌افسوس زیر لب می‌نالید. دردی جانکاه در اعماق وجودش لانه کرده ‌بود؛ دردی از جنس غرور، غروری زخم‌خورده و بیدار، زخمی شبیه مرگ که ته شش‌هایش می‌چسبید و راه به نفس نمی‌داد، مرگی با صدای درهم شکستن غرور که در کاسه‌ی سر می پیچید و قلب با تپش ضجّه در بیخ و بن‌اش به‌جای خون خاطراتی تیره و زهردار در رگ‌ها به جریان می‌انداخت، زهری ملال‌انگیز كه تا مغز استخوانش نشت میكرد و پاهای لرزانش سست میشد. ملالی کشنده و دردناک که از زیر یک خروار ناله‌ی دفن‌شده در گوشه‌ی جگر فراتر‌ میرفت و تا پشت عینك آفتابی‌اش، تا جایی که دو گودی خالی از چشم در آنجا بود کش می‌آمد؛ جایی که عینک دودی ته‌مانده‌ی ظلمت را غلیظتر میکرد و نمک روی زخم قدیمی می‌پاشید، زخمی که كانون التهابی بی‌انتها در جایی گنگ و بیرون‌ از دایره‌ی فهم بود...
در پرده‌ای غیب از ابد دنیایی که خالقش از ازل غایب گشته بود، دستان مرتعشش به آرامی روی گونه‌هاى روشن و برجسته‌اش خزید، از پیشانی بالاتر رفت، روی سطح نشاط ‌آوری از انتظار زیر كلاه آمد و به فرق سر رسید و مانند ماری که از کوره در میرود به موهایش چنگ‌زد، ولی طاسی کلّه‌ی محصور در کلاه، راه می‌بست به فهم همه چیزهایی که جریان داشت و چیزی جز چین و شکن و خط و خطوط جبین عایدش نمی‌شد. و بالعكس با تداخل و تداول لرزه‌ها با لرزه‌ها، موریانه‌های تکراری وحشت و پیام‌آور مرگ در هم میلولیدند و ملك‌الموت و نکیر و منکر را یکجا به حضورش می‌خواندند! تا شاید لب از لب وا کند، ولی پیرمرد... زانوان خمیده‌اش را می‌دید و دهان به زنجیرکشیده‌اش را به انضمام كلماتی مبهم و جویده به چاه فراموشی می‌سپرد و با ریشخندی مهیب و ویرانگر سبیل‌های رنگ ‌به ‌رنگ‌اش را تاب می‌داد...
در سکوت مطلق بی‌روزن، این زبان بیرون جهیده از حلقش بود که او را قلقلک می‌داد، نه آن کفش‌های چرمین که از فرنگ به یادگار داشت، نه کهنگی لباس‌های وارفته‌ای که یک عمر به‌تن داشت، نه آن عینک آفتابی که هیچ وقت نفهمید برای چه است... گوئی هستی رنگ باخته بود و نیستی سایه افكنده بود به روی مرگ. گوئی زندگانی با همه محتویات کوچ کرده بود و از زندگی مشتی خاطره‌ی گنگ و تبدار، هم‌مرگِ خواب و رویا جا گذاشته بود؛ خاطراتی با کرانه‌های تیز و بلند که گیر میکردند به سطوح قائم و بسته‌ی دو نیمکره‌ی خاکستری رنگ... قل میخوردند به کنج خرابه‌های دست‌نخورده‌ی ذهن... پخش میشدند روی زبانی خاموش و بیرون جهیده از حلق، زبانی فروبسته و پائین تر از دو حفره خالی از چشم...
در احاطه‌ی وهم تاریک و ‌روشن درختان چنار کنار خیابان ناگهان از مدار چند لحظه پیش برید و به پرتگاه ژرف پشیمانی سقوط کرد. گذشته‌ی تیره و تارش را در لفافى از روزمرّگى پیچاند و در تاریكخانه‌ی روشن آینده چال كرد. دماغ کجش را خاراند. کت،ِ شلوارمرده‌ی دامادی‌اش را تکاند؛ گرد و غبار یک عمر عاشقی از تار و پود آن به هوا خاست و مثل مترسکی در آرزوی گرمای نورس بهاری سرپا شد. لکّه‌ی لبخندی مرموز و تصنّعی روی لب‌هایش پهن شد. دندانهاى پوسیده و زردرنگ جا‌به‌جا خالی را در لب سه‌لنجش فرو برد و گوشت ترک خورده‌ى آن را گزید. دستهای تکیده‌اش را به آهستگی در دو جیبش جا داد؛ از برامدگی جیب‌ها معلوم بود که دستان درشتش را سخت مشت کرده‌است...
شانه‌هایش را کمی بالا کشید. آهی با کوله‌باری از حسرت و تمنّا، و آکنده از درد و رنج از لابه‌لای لب‌های قفل‌شده‌اش برخاست و سکوت عدل شب را در سینه‌ی تب‌دار ظهر شكافت. شانه‌ها به یاری کتف‌ها سر جای خود نشستند. نفس عمیقی کشید و ذکر همیشگی در دهانش چرخید... سرش را رو به بالا، با انحنائی نرم چرخاند و آسمان را نگاه کرد، لب‌هایش را برچید و باز از خدا خواست... دلش آرام گرفت. مشت‌های گره‌کرده‌اش سست و ناتوان شد، علی‌رغم میل درونی دستها را با احتیاط بیرون کشید. مراقب بود که مبادا دانه های سخت و درشت روی پوست دو دست پینه‌بسته و زمخت، پارچه‌ی جیب شلوارش را زخمی کند...
آفتاب به‌خون نشست، پیرمرد ایستاد. نور کجتاب به آرامی از صورتش رخت بست و نیمرخ روشن و مهتابی‌اش محو گذر زمان شد. سرش را با تانّی خاصّی تکان داد. کمی خم شد، دست راستش را با طمئنینه دراز کرد و عصای چوبی فرسوده‌اش را که به چهارپایه زهوار دررفته‌اش تکیه داده بود به زحمت پیدا کرد. ایستاد، عصایش را به پا تکیه داد. دست‌ها را در جیبش فرو برد، مشت کرد، فشرد. شانه‌ها را کمی بالا انداخت و به مدد آهی برگرداند. نفس عمیقی کشید و ذکر همیشگی از میان لب‌ها گریخت... " المُلک لله الواحد القهار " جملات کتاب جلوی چشمهایش رژه میرفتند: " وقتی دایی با آن دو حفره خالی چشمها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار میبیند... طوری برگشت که من ترسیدم... تو بگو نایی. چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود، نایی؟ تو که از ستاره‌ی دیگری...."
كمی دورتر كودكی یك بغل گل مریم در دست چپش بود و با حركاتی ظاهراً خستگی ناپذیر مدام اینطرف و آنطرف میدوید و به مردم گل تعارف میكرد:
" آقا یه شاخه بخرید، برای خانم بخرید، شاخه‌ای هزار تومن، توروخدا بخرید...."
بانگ خفه‌ی جغد پیری از نزدیكی می‌آمد، شاید صدای كلاغی رو به مرگ بود، كلاغی كه با سنگ زخمی و چشمش غرق در خون شده باشد...
افكارش پراكنده شد و صف جملات کتاب در سفیدی کاغذ حل شدند، آسمان را نگاه کرد و باز از خدا خواست... " کور شود هر آنکه نتواند دید...!" آرام شد. دستانش به بیرون جست. سعی کرد قوز کمرش را در قامت بلند و شکسته‌اش مخفی کند... نتوانست، سالهاست که نمیتواند. عصا را به دست راست گرفت، بسته‌ى کاغذ غبار گرفته روی چهارپایه را با دست چپ برداشت و در غروب مه‌گرفته‌ی زهرآگین و آغشته به‌خون پائیزى، لنگ‌لنگان به پیروی از عصا به راه افتاد. لبانی که رنگ پریده‌ی زمان و محکوم اطاعت بودند ناخواسته ازهم باز شدند. نفسی کشید و باز شروع کرد... با ترنّمی خوش و به آوازی رسا صدایش را در همهمه‌ی جمعیت، پرحجم و دلنواز طنین انداخت. با تمام توان صدا میزد.... صدا میزد و نفوذ میكرد... عصا به زمین میكوبید و باز صدا میزد... فالنامه حافظ... فالنامه حافظ...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34180< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي